موجودی به نام مادرشوهر

خاطرات من با مادر همسرم!

موجودی به نام مادرشوهر

خاطرات من با مادر همسرم!

5

به نام خدا 

اینم از اتفاق دیروز.........  

دیروز نزدیکای ساعت ۲:۱۵ بود و منم منتظر همسری بودم...... دیدم زنگ در و زدن... رفتم در رو باز کردم دیدم عفریته با یه خانومی هستش..... تعارف کردم اومدن داخل...... خانومه خوبی بود.... برخلاف عفریته خانوووم جا افتاده ای بود.... کمی با هم حرف زدیم..... بعد خانومه برگشت بهم گفت::: دخترم اسم کوچیکت چیه؟!؟! اسمم رو بهش که گفتم گفتش خوشگلم شما با مادرشوهرت اینا رفت و آمد نداری؟!؟! گفتم قبلا داشتیم!!! اما الان!؟!؟! بعد عفریته برگشت بهش گفت :::: نیازی ندارم اینا بیان دیدن من!!!! عروس من زهراس!!!(خواهرشوهرم!)... دخترمم زهراس.... دومادمم مهدی هستش..... پسرمم مهدی هستش..... به این و شوهرش نیازی ندارم!!!!.... تووو دلم گفتم به جهنمممممممممممممممممم 

بعد رو به خانومه گفت::: تو که پسر منو میشناسی میدونی چقد خوبه ... خودم تربیتش کردم!!!... آقایی از سر و روووش میباره!!!! اما از وقتی این دختره (یعنی من!!) اومده تووو خونوادمون همه چیو بهم ریخته...... من میدونم اینو مامانش بهش یاد میدن..... میگن که خونه ما نیاد..... من پسرمو میشناسم..... اون خیلی خیلی آقاس..... اما زنش خوب نیس.....   

خانووومه هم همش چشمش به من بود تا ببینه من چه عکس العملی نشون میدم..... طبق معمول فقط یاد خدا بودش که آروومم کردش...... ازش صبر خواستم تا نتونم جواب عفریته رو بدم.... خلاصه عفریته یه عالمه احمق بازی در اوردش 

خانووومه هم همش میخواست نصیحتم کنه!!!!‌فکر میکنم خودش میدونه همسایه اش چقد احمقه و لنگه نداره!!!!..... از لهجه اش پرسیدم..... لهجه اش به شمالی ها میخورد.... اما گفتش که طالقانی هستش اما بزرگ شده شماله..... بعد در مورد من پرسید.... عفریته هم خودش رو سریع مینداخت وسط.... برگشت رو به خانوومه گفت::‌ اینو همزبون خودمون گرفتم که باهام سازش بخوره اما میبینی که !!! اصلا خوووب در نیومد!!!( احمق انگار که من با اووون ازدواج کردم!!!).... از خودش در میورد که اینا فرهنگشون اینجوریه و با ما فرق دارن!!!!..... ما کجا اینا کجا!!!( حرفایی که همه به خونواده ما میزدن رو برگردونده بود سمت خودش!!!.... ما از لحاظ فرهنگی و خیلی چیزای دیگه با اینا فرق میکنیم..... اصلا قابل قیاس نیست..... خدا همه ی آدما رو با هم برابر آفریده..... این دست شعور آدماس که خودش رو بالا یا پایین بکشه..... اینا هم در حد قرون وسطی باقی مووندن!!!.... البته بگم به غیر از خواهرشوهر بزرگم و برادرشوهر کوچیکم!........ 

یه عالمه چرت و پرت گفتش و آخرشم برگشت گفت اینا شعورشون پایینه!!!! دیگه بغضم داشت میترکید!!!......... خیلی خودمو کنترل کردم..... خانووومه هم دید اینطوریه سریع پاشدش.....  

بعد اینکه اینا رفتن انقد گریه کردم که نگووووو..... اما تا وقتی همسری اومدش سریع خودمو جمع و جوور کردم...... 

نمیخواستم ناراحتش کنم...... میخواستم تووو یه وقت بهتر بهش بگم....... 

عصری همه چیزو بهش گفتمو اوونم کاملا به حرفم گوش کرد و مثله همیشه پشتم بودش..... یه دلگرمیه خاصی بهم میده....... قربونش برم که انقد عسله..... 

این بود ماجرای دوم من با عفریته!!!!! 

خدایا من نمیدونم چه جوری با این رفتار کنم...... خودت جوابشو بده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد